دوقلوهای ماماندوقلوهای مامان، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره
زندگی من و بابا.عقدزندگی من و بابا.عقد، تا این لحظه: 13 سال و 24 روز سن داره
بابایی بابایی ، تا این لحظه: 38 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 34 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره

خدارو باهمه وجودم حس کردم

جومونگ اگه دستم بهت نرســــــــــــه!!!

جـــــــــــــــــومونگ رو میدادن دست من تکه تکه اش میکردم والا خونه ی ما نه من نه شوشو شبکه های ایران رو تماشا نمیکنیم...چون من اکثرا خونه بابام تلپیم اونجا هم بادستگاه دیجیتالی ها وقت میگذرونن ماهم اونجاباشیم همه باباایرج و مامانیم و همسریم ذوق میکنن که جومونگ داره شروع میشه یعنی من چی میکشم از دست خانواده ی گلم خدایا صبح تاشی تنهاییم چقد سخته خدایی...الان شوشوی محترم جومونگ جونش تموم شد رفت برای همکارش فاکتور بده وبیاد خدا این یکی دوساعت رو هم برام زیاد دید هرچند میرفت  بهتربود چون من جومونگ نمیبینم اومدم رو تخت نشستم و مشغولم راستی از این ماه دخترخالم هم که سه سال و خرده ای میشه ازدواج کرده اقدام به نی نی کردن...ان...
16 مهر 1392

خدایا بخیر گذشت

من دیروز گفتم دپرسم....نگفتم؟ انقد اعصابم خراب بود نگو قراره اتفاقتی بیفته که افتاد... دوسه روز همش امروز فردا میکنم قراره چن جین پیرهن شلوار اتوکنم برای مهربان همسر که نکردم...دیروز همش پای نت  بودم بعد نهارو آماده کردم نزدیک ساعت 4بود به شوشو زنگ زدم که بپرسم بعد ظهر بامنه یامیره سرکار...دیدم صداش گرفته... اولش نمیخواست بروز بده اما نمیشه که...گفت که خیابان مدرس اطراف پل تصادف کرده شوشوی بنده خیلی احتیاط میکنه اما یکی جلوتر از ایشون لج کرده ایشونم ترمز کردن و ماشینای پشت سرم چون فاصله رو رعایت نکردن کوبیدن بهم ماشینارو...اونیکه باعث شده هیچیش نشده و در رفته بود و شوشوی بنده مونده بود و سه تاماشین دیگه همون لحظه به داداش پیا...
15 مهر 1392

ناراحتم

اه چقد دپرس شدم من امروز مهربان همسربنده ارومیه تشریف داشتن و ماموریت نبودن____شـــــکر خـــــــــدا_____ قرار شد بره شرکت و بیاد برای صبحانه بعدش منو برسونه خونه بابایی و بعدش بره سراغ کارای خودش...قول داد اگه مشکلی پیش نیومد حتمابیاد...ساعت8:30زنگ زدوگفت که نشدبیاد وباید بیرون صبحانه یه چیزی بخوره و این دست خودش نیست و این حرفا...که البته حق هم میدم ...بعدش من گوشی روقططع کردم پتوکشیدم سرم  و خوابیدم تا11:30اماعجیب هم حرص میخوردم اخه شانس من روزای دیگه میومد این بار نشد...منم حسش نبود خودم پاشم برم...خلاصه ببینیم بعدازظهرولش میکنن یا بازباید بره سرکار... ساعت4همه چی مشخص میشه   ...
14 مهر 1392

من آمده ام...

سلام و شب بخیر به همه دوستام و مامانای گل همگی خوبین؟ من یه چن روزه اصلا دل و دماغ نوشتن ندارم یه جورایی میخواستم کاملا نوشتن رو بذارم کنار و اگه بشه دیگه نیام و یاکمتربیام...اما دیدم نه نمیشه انگار یه جور وظیفه شده یه جور عادت یه جور دلبستگی نیمدونم اسمشو چی میشه گذاشت...اما واقعا نشد که نیام و ننویسم... بگــــــــــــــذریم...من از دیشب شروه کردم به خود درمانی...عرق رازیانه و عسل رو ترکیب میکنم و سرمیکشم توکل برخدا شاید این عرقیات جواب دادن...هرچند من همچنان امیدوارم و هیچ گونه استرس واضطرابی ندارم... یه چن روزه با بچه های نی نی سایت میپرم....امروزم عضوفیسبوک شدم...قبلا عضوبودم اما بنابه دلایلی بستم رفـــــــــت جاتون خال...
13 مهر 1392

منو اینهمه خوشبختی ....

سلام نفس مامانی مامانی فداتشم چقد ناز داری عزیزم.... اخ مامانی روزیکه بدونم میای میدونم یه بلایی سرم میاد از خوشحالی فکرکن یهو حالت تهوع بهم دست بده شک کنم که اومدی تو دلم بعدش بی بی چکم مثبت بشه آخ چه ذوقی بکنم من بابایی گفته دیگه فکر نی نی نکنم و هنوز خیلی فرصت داریم بعدشم ماکه مشکلی نداریم چرا خودمون رو ببازیم...فداش شم که انقد فهمیده هستش مامانی امروز لپ تاپم رو برداشتم و ساعت 1راهی خونه ی باباایرج شدم... خبردادن که امیر حالش نسبتا  بهتر شده...بمیرم نگو قلبش ضعیف بوده مشکلی براش پیش اومده...خدایا همه مریضاروشفاشون بده الهی آمین الانم منتظریم بابایی بیاد بعدش بابایی شما یعنی مهربان همسر بنده تشریف بیارن و بریم شام خونه ی دایی ...
10 مهر 1392

بدون عنوان

بالاخره شوشو جونم تشرف آوردن دیروز قرار بود برن استخر که دیر شد نرفتن...امروز قرار بود برن که همکارا برا هرکدوم یه کاری پیش اومده...قرار شد پنجشنبه بامن بریم بیرون  که دوستاش گفتن استخر موند برای پنجشنبه که اونم شوشو گفت معلوم نیس من بتونم یانه خلاصه...الان آهنگ (دلم تنگته از معین)در حال پخشه و احتمالا با شوشو بریم خونه مادر شوهر و یا خونه بمونیم و حالشو ببریم بچه ها به امید فردای قشنگ و خوب برای همتون انشالله فردا سرشار از انرژی و خبرای خوش باشین یاعلی ...
9 مهر 1392

THE END...

سلام  برهمگی خسته نباشین مامانا من که خیلی خسته ام...دیشب تاصبح یه  وری موندم بس که کار کرده بودم...دیشب باباومامانی رو رسوندیم و اومدیم همسری رفت حمام و منم یکم جم و جور کردم...خداجون نتیجه اقدام برای نی نی رو ببینیم اخه من دلم خیلی روشنه...مطمئنم میای نفس مامان امروز یه خبر بدشنیدم...مامانی بهم گفت که امیر(پسرداییم)دیشب مریض شده و بردنش بیمارستان....خدایا خودت به جوونیش رحم کن اون که هیچ مشکلی نداشت...خدایا همه مریضارو شفابده...آلهی آمین مامانی تو نی نی سایت دوستای جدید پیدا کردم یکم سرگرم میشم و خداروشکر یه جورایی حالم بهتر شده ....خدایا شکر برا همه روزای خوبت     ...
9 مهر 1392

منه خسته...

سلام عزیزان سلام نی نی گوچولویی که ممکنه این ماه بیای یا اصلا به کل نیای.... هرجور راحتی!!! مامانی خیلی خسته ام امروز از صبح ساعت 9 اومدیم خونه ...قربون باباایرج بشم  که با آقاافشین ما رو رسوندن وزودتر و راحت تر رسیدیم...صبح زود شروع کردیم و باباییم  هم ظهر اومد برای نهار و نهار هم تن ماهی و برنج خوردیم که زود آمادش کردیم و عجله ای خوردیم... بعدش با مامانی رفتیم راه پله هار و یه جارو و تی بکشیم...که یهو همسایه مون هم خودشو رسوند و سه تایی 50-60 تا پله و بقیه جاهارو تمیز کردیم عجیب گردوخاک راه انداختیم خوبه ماسک گذاشته بودم والا خفه میشدم...خلاصه تموم شدیم و اومدیم کل پذیرایی رو جاروکشیدیم و تمام... فقط خدا میدونه  چ...
8 مهر 1392

خسته ام

سلام دوستان                                                                                                            ...
7 مهر 1392

وای مردم...

سلام عزیزان دیگه واقعا مردم از خستگی ازساعت 9صبح شروع به کار کردم و کل اتاق خواب رو تکوندم کابینت های آشپزخونه رو تمیزو مرتب کردم  تموم میشدم که دوستم مرضیه وهابی تماس گرفت و راجع به مرکز مشاوره و ژنتیکی که پسرعوش تو خود ارومیه زده و رقیب هم نداره و تو کل نمیدونم ارومیه یا ایران تکه و بعدچن سال تحصیل و اموزش برگشته تا به ملت خودش خدمت کنه واز تهران خواستنش و نرفته تا تعصبش رو نشون بده حرف زدیم و برای منم وقت گرفت که ساعت 5:30 اونجاباشم...یه جورایی همون اولش گفتم بله و مطمئن بودم که حتما میرم...به شوشوهم زنگیدم و گفتم که یک جای توپیه در جچا مشکلمون رو میفهمیم طفلی اونم که حرف نداره چی بگه اخه پاشدم زودی رفتم یه دوشی گرفتم نفهمیدم چ...
6 مهر 1392